من و هزار توهای ذهنم

ساخت وبلاگ
از شیلات که بیرون می آیم .سوار ماشین می شوم و از سر تقاطع روبه روی شیلات که دور می زنم چشمم می افتد به حامد که با کت و شلواری کرم رنگ دارد می رود سمت ماشینش.صدایش می کنم: آهای مهندس دوزاری، تب نمی کنی تو این کت و شلوار؟ بر میگردد سمت صدایم.نگاه عمیق پر از شیطنتی می کندو میگه : تف تو روت بیاد عزیزم. میگم: دارم میرم قهوه خونه صبحونه بخورم می یای یاد قدیما.سرش را کمی چپ و راست می کندو می گه: می یام یاد قدیما. حامد از آن رفیق هاست که ممکن گاهی سالی یکی دو بار هم را ببینیم آن هم اتفاقی و توی خیابان اما پر از حرف نگفته باشیم و مثل آن ها که هر روز همدیگر را می بینند صمیمی.از آن رفیق هاست که به وقت گرفتاری بیش از همه ی اوقات سرو کله اش پیدا می شود.می روم قهوه خانه سر بازار ماهی فروش ها.هنوز هم همان شکلیست. دو ردیف کرسی های کوچک موازی با هم دارد با میزهای کمی بزرگتر جلو کرسی ها.یک طرفش طرفداران تیم شاهین می نشستند و طرف دیگر طرفداران ایران جوان.ان موقع ها که حال و حوصله مان بیشتر بود صبح ها اول می رفتیم قهوه خانه صبحانه می خوردیم و هر ازگاهی حامد فقط با آوردن اسم یکی از این دو تیم دو طرف قهوه خانه را می انداخت به جان هم.ان ها بحث می کردند ما صبحانه می خوردیم و هر هر می خندیدیم.سکوت که می شد حامد باز یک جمله ای می انداخت وسط و باز دو طرف قهوه خانه می افتادند به جان هم.شبیه یک انیمیشن خوشمزه بود.قهوه خانه پر از صدای غر غر قلیون وبوی ماهی و دود حیران در هواست.به حامد میگم:به نظرت اینا هنوزم بحث شاهین و ایران جوان می کنند ؟ حامد لبش را می کشد بالا و می گوید : الان معلوم میشه .بعد یکهو با صدای نسبتا بلندی میگه : هههه ...عامو شاهین چه خبرا....یکهو مثل گذشته ها قهوه خانه بهم میریزد حامد با ل من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 4 تاريخ : شنبه 9 تير 1403 ساعت: 5:13

هر دکانی راست سودایی دگر

مثنوی دکان فقرست ای پسر

در دکان کفشگر چرمست خوب

قالب کفش است اگر بینی تو چوب

پیش بزازان قز و ادکن بود

بهر گز باشد اگر آهن بود

مثنوی ما دکان وحدتست

غیر واحد هرچه بینی آن بتست

من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 4 تاريخ : شنبه 9 تير 1403 ساعت: 5:13

باریمن با دهانِ حیرت گفتم:«ــ ای یاوهیاوهیاوه،خلایق!مستید و منگ؟یا به تظاهرتزویر می‌کنید؟از شب هنوز مانده دو دانگی.ور تایبید و پاک و مسلماننماز رااز چاوشان نیامده بانگی!»□هر گاوگَندچاله دهانیآتشفشانِ روشنِ خشمی شد:«ــ این گول بین که روشنیِ آفتاب رااز ما دلیل می‌طلبد.»توفانِ خنده‌ها…«ــ خورشید را گذاشته،می‌خواهدبا اتکا به ساعتِ شماطه‌دارِ خویشبیچاره خلق را متقاعد کندکه شباز نیمه نیز برنگذشته‌ست.»توفانِ خنده‌ها…پ.ن:امروز...و فقط همین یک تکه از شعر شاملو من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 2 تاريخ : شنبه 9 تير 1403 ساعت: 5:13